رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

مادرانه هایم برای تو

خاطره ی زایمان

1393/2/7 22:25
نویسنده : پگاه
115 بازدید
اشتراک گذاری

من زیر نظر یه خانم دکتر مهربون و خوش اخلاق به اسم دکتر بیات بودم که البته نزدیک خونه ی مامانم

اینا بود و از خونه ی خودمون خیلی فاصله داشت. روزی که برام نوبت سزارین گذاشت حس کردم خیلی

دیره چون تو دخمل نازم حسابی سنگین شده بودی و من حس میکردم پایین اومدی. با همسری قرار

گذاشتم که از دوم بهمن برم خونه ی مامانم اینا تا ده روز بعد از زایمان اما....

دوم بهمن طبق برنامه رفتم خونه مامانم اینا و برگه ی معرفی نامه بیمارستان و بیمه رو با وسایل و

لباسهای تو مرتب چیدم تو ساکت... بعدم یه شام حسابی خوردم و بی خیال ولو شدم پای تی وی...

ساعت یک شب بود که حس کردم خیس خیسم... سریع رفتم دستشویی و دیدم بلههههههههههه

کیسه آبم پاره شده و شر و شر آب داره میریزه بیرون... البته خیلی نترسیدم چون هم درد نداشتم

هم انقد مطالعه داشتم که بدونم خطرناک نیست. خلاصه سعی کردم آرامشمو حفط کنم و به چیزای

خوب فکر کنم آروم رفتم و مامانم اینا رو بیدار کردم و گفتم منو برسونید بیمارستان... اون طفلکیا هم با

استرس و نگرانی زیاد حاضر شدن و ساک تو رو برداشتیم و رفتیم... به باباتم خبر دادیم که خودشو

برسونه... توی بیمارستان سریع کارای پذیرشمو انجام دادن و یه نفر منو معاینه کرد و گفت سر بچه

دیده میشه اگه میخوای میتونی راحت طبیعی زایمان کنی اما من که میترسیدم گفتم نه و خواستم

دکتر خودمو خبر کنن... تو این فاصله یه خانم بهیار بد اخلاق محل عملو دوباره شیو کرد و بعدشم برام

سوند وصل کرد که با وجود ترس زیاد من اصلا درد نداشت فقط یه سوزش کوچولو... بعدشم یه ویلچر

آوردن و منو بردن اتاق عمل... توی اتاق عمل چند تا آقا و خانم بودن که گفتن چون شام خوردم نمیشه

بیهوشم کنن و باید بی حسی موضعی بگیرم منم با وجود ترس زیادم قبول کردم... همون موقع دکتر

خودم هم اومد و با خنده باهام احوالپرسی کرد و گفت نگران نباشم... تو چند دقیقه همه چیز آماده

شد منو نشوندن و کمرمو الکل زدن و آمپول بی حسی رو توی نخاع فرو کردن که اونم خیلی درد

نداشت فقط دو سه دقیقه طول کشید تا کاملا حس کمرو پاهام از بین رفت بعدشم یه پرده کشیدن

جلوی چشمام و من دیگه هیچی ندیدم... داشتم تو ذهنم تصور میکردم که الان دارن شکممو باز

میکنن و هر لحظه منتظر بودم همونجور که شنیدم حالم بد بشه ولی نشد... فقط یه کم حس سرگیجه

و تهوع خفیف داشتم... شروع کردم به خوندن آیت الکرسی وسطاش بودم که یهو خانم دکتر یه نی نی

کوچولو و سفیدو نشونم داد و گفت بیا اینم دختر نازت... حس اون لحظه ام قابل وصف نیست فقط

اشکام از لذت و ناباوری بیرون ریختن ... باورم نمیشد این بچه ی منه ... همون که تا یه ساعت پیش

تو شکمم لگد میزد و سکسکه میکرد! تو حسابی تمیز و سفید بودی با موهای سیاه و کم پشت...

صدای گریه ات که در اومد قلبم پر از عشق و لذت شد... پرسیدم سالمه؟ گفتن بلههههههه

دیگه نفهمیدم کی بخیه زدن و چی شد فقط منتظر بودم زودتر بیام بیرون و تو رو بغل کنم...

تو دختر قشنگم ساعت 2 و 20 دقیقه شب سوم بهمن نود و دو با وزن سه کیلو و دویست گرم و قد

51 سانت نفس کشیدی و من مادر شدم........

بعد از نیم ساعت که توی ریکاوری بودم و از سرما میلرزیدم بردنم توی بخش و بعدشم تو رو آوردن و

گذاشتن توی تخت کوچولویی که کنارم بود... خوب نمیتونستم بهت شیر بدم و تو با سختی چند قطره

شیر خوردی و دوباره خوابیدی... باباتم 4 صبح بود که خودشو رسوند و  تو رو دید. دو شب هم توی

بیمارستان نگهمون داشتن و بعد مرخص شدیم.....اینم خاطره ی زایمان شیرین و پر دردسر من!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)