رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

مادرانه هایم برای تو

تجربیات یک ماهه اول بچه داری!

امروز دخترم سی و سه روزش شد اصلا فرصتی برام نمیذاره که بیام و بنویسم یا عکس بذارم... با اینکه همیشه و از بچگی عاشق نوزاد بودم و آرزوم بود مامان بشم تازه میفهمم از فکر تا عمل بعضی وقتا که رها دل درد میگیره و هر کاری میکنم آروم نمیگیره وقتی اشکا صورت کوچولوشو خیس میکنن و چشمای معصومش ازگریه پف میکنن اونوقته که حس میکنم کم آوردمو میشینم حسابی باهاش گریه میکنم! و اما تجربیاتم از اولین ماه بچه داری: لباس: اگه الان برگردیم به عقب و من بخوام لباسای سیسمونیمو از اول بخرم صد در صد به جای این همه سرهمی که نو نو کوچیک شدن از این چند تیکه ها میخریدم... سرهمی های سایز صفر درست سر دو هفته برای رها کوچیک شدن... دخترم با وزن سه کیلو و دویس...
7 ارديبهشت 1393

خاطره ی زایمان

من زیر نظر یه خانم دکتر مهربون و خوش اخلاق به اسم دکتر بیات بودم که البته نزدیک خونه ی مامانم اینا بود و از خونه ی خودمون خیلی فاصله داشت. روزی که برام نوبت سزارین گذاشت حس کردم خیلی دیره چون تو دخمل نازم حسابی سنگین شده بودی و من حس میکردم پایین اومدی. با همسری قرار گذاشتم که از دوم بهمن برم خونه ی مامانم اینا تا ده روز بعد از زایمان اما.... دوم بهمن طبق برنامه رفتم خونه مامانم اینا و برگه ی معرفی نامه بیمارستان و بیمه رو با وسایل و لباسهای تو مرتب چیدم تو ساکت... بعدم یه شام حسابی خوردم و بی خیال ولو شدم پای تی وی... ساعت یک شب بود که حس کردم خیس خیسم... سریع رفتم دستشویی و دیدم بلههههههههههه کیسه آبم پاره شده و شر و شر آب دا...
7 ارديبهشت 1393